داستانهای زیبای بهلول
يک روز بهلول عاقل وارد مجلس اهل سنت شد، بهلول کفشهاي خود را از پايش در آورده و زير بغل گرفت و در بالاي مجلس جايي را براي نشستن انتخاب کرد،
بزرگان مجلس که از سني هاي متعصب نيز بودند،به وي گفتند: چرا بالاي مجلس نشستي و چرا كفشهايت را زير بغل گرفتي؟
بهلول گفت: اين کار داستاني دارد:
يک روز پيامبر خدا وارد مجلسي شد و کفشهايش را در آورد.
ابو حنيفه کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: دروغت واضح است. چون ابوحنيفه با پيامبر هم زمان نبوده.
بهلول گفت: ببخشيد،مالکي دزديده بود. گفتند باز هم دروغ گفتي چون مالكي هم با پيامبر هم زمان نبوده.
بهلول گفت:ببخشيد، شافعي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي چون شافعي هم با پيامبر هم زمان نبوده.
آها، حنبلي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي، چون حنبلي هم با پيامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت:
واينجا بود که بهلول عاقل صدا زد: اي نا مرداني که همه قبول داريد اين 4 احمق با پيامبر خدا همزمان نبوده اند،
پس چه طور احکام دين خود را از اين 4 پدر سوخته ميگيريد و علي(ع) و اولاد برحقش را رها ميكنيد؟؟؟؟
قال رسول الله(ص): من کنت مولاه فهذا علي مولاه
ممنون از انتخابت
خواهشا بی نظر این وب را ترک نکن
هر روز به ما سر بزنید و شاهد بهترین مطالب باشید
با عضویت در خبرنامه زیباترین مطالب را در ایملتان داشته باشید
خواهشا به هر پست سر میزنید امتیاز دهی کنید به صورت پایین هر پست
:: موضوعات مرتبط:
داستانها زیبا ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22